عصر جمعه کدام است؟! آنکه تقویم میگوید؟ یا غروبِ کمنوری که دل آدم را میفشارد و میچلاند؟
اصلن گور پدر تقویم که این روزها و خیلی روزهای پیش از این -از وقتی زخم روی زخم، آوار شد سرِ روح و جانم- برایم غروب جمعه است. به قاعدهای که هر لحظه هوای دعای سمات میوزد.
«اللهم انی اسئلک...» یا این که دستم را بگیرید و بکشد تا انتقام. «وانتقم لی...» و بعد هم بلغزد نام «فلان بن فلان»!
اسم هم گیرم نبود، رسم که هست. «وانتقم لی ممن یکیدنی و ممن یبغی علیّ و من ی
باسمه تعالینیایشدعای سماتغزل۴گفت باقر این دعا را از برای سالکان و عارفاناز شمیمش میشود مسرور قلب و روح و جانقلب ها را می کند شاداب آن اسمای پاکخوانده گردد عصر جمعه، مشعل عشق و روان
حاوی اسرار حق باشد سمات و نام هومستحب باشد قرائت، گر توانی آن بخوانپر ز رمز است و نشانه در اجابت این دعازین سبب خوانند آنرا چون سمات و یک نشانهست مقبول عوام مردم و اصحاب خاصپر ز مضمون های عالی و معارف اندر آنمی کند محفوظ ما را از شیاطین دروندور سازد دشمنان را، از
باسمه تعالینیایشدعای سماتغزل۴گفت باقر این دعا را از برای سالکان و عارفاناز شمیمش میشود مسرور قلب و روح و جانقلب ها را می کند شاداب آن اسمای پاکخوانده گردد عصر جمعه، مشعل عشق و روان
حاوی اسرار حق باشد سمات و نام هومستحب باشد قرائت، گر توانی آن بخوانپر ز رمز است و نشانه در اجابت این دعازین سبب خوانند آنرا چون سمات و یک نشانهست مقبول عوام مردم و اصحاب خاصپر ز مضمون های عالی و معارف اندر آنمی کند محفوظ ما را از شیاطین دروندور سازد دشمنان را، از
بسم الله
هر چی جمعه به ساعتهای پایانیش نزدیک میشه اون شعله کوچیک امید تو دلم رو به افول میره و خاموش میشه . انگار خیلی کودکانه از پس قایم باشک تو دعای ندبه و اون کجاست .. کجاست گفتنام منتظر یه معجزه بودم که این هفته دیگه جواب میده ولی حیف که فرج بازی نیست که با دو تا صدا زدن خبری بشه...
تو این ساعتا دنبال یه مرحم میگردم برای دل سوخته ام و مدتهاست هیچی جای دعا رو برام نمیگیره . میخواد آل یاسین باشه و میخواد سمات باشه با اون لحن قدیمی و اون جملات شگفت
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنهها را ببندم، بستنِ چشمهای کافی نبود و باید جهان بسته میشد تا به مکان معهود بروم. اولینبار خودم را فرازِ صخرهای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگهبرگهام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبیم. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومینبار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
همین روزها؛ اتفاقاتِ خوب خواهند افتاد درست وسطِ روزمرِگی هایمان،
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد .
شب هایی را میبینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاقِ دلخوشی هایِ تازه بیدار میشویم.
من شک ندارم یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد!
مثلِ برگهای پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچکس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی میکردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه میداشت دردتره؟ مایی که خستهایم و به دیگران تکست میدیم که «میخوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
گتسبی به نور سبز ایمان داشت،
به آینده لذتناکی که سال به سال از پسِ ما میگذرد.
اگر اینبار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید،
و دستهایمان را به دوردستها درازتر خواهیم کرد…
و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایقهایمان بر خلاف جریان آب پارو میزنیم، در حالی که پیوسته به سمتِ گذشته رانده میشویم.
#گتسبی_بزرگ
#فیلم_پیشنهادی
عاشقشم که
امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام
چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..
یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن
یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..
یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن
حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه
شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ ا
دراز کشیده بودم گوشهای و آهسته گریه میکردم.. نیمه مست. نیمه هشیار. غمی بزرگ از آنچه قابل گفتن نیست، به خود پیچیده و سوگوارانه. نیمه تاریک، نیمه روشن. لپ تاپ روشن بود. کنارم نشست. رو کرد سمتِ سین و گفت نوا، مرکب خوانی را بیاورد. آورد. پِلِی شد. گفت که بذارَدَش روی دقیقهی هشت. گذاشت.. و خواند..
"بگذار تا مقابلِ رویِ تو بگذریم..
دزدیده در شمایلِ خوبِ تو، بنگریم..."
چشم هایم دروغ می گویند
سارق اشک ها هستند
جرم دل از دروغ می شویند
راه آب از سر دلم بستند
یک نفر گفت ، چشمانت
می شکافد به هرکجا نگری
گفتم ای دوست چشم برّنده
می کند در دل کسی اثری ؟
دل او ، آه ، خوش به حالِ دلش ...
با نگاهش چقدر هم سخن است
حرفِ دل در نگاهِ او پیداست
اشک هایش چو آب بر چمن است
ما جرای دلِ من و دل او
مثلِ زندانی و ملاقاتی است
حیف ، گوشیِ سمتِ زندانی
یا خراب است یا که اسقاطی است !
روابط عمومی سمات اعلام کرد:
پارسال، در هر ماه به طور میانگین ۶۸ هزارو ۵۰۰ سهامدار جدید وارد بورس شدهاند و شیب ورود سهامداران تازه وارد رفته رفته رشد کرده به طوری که در نخستین ماه سال ۵۵ هزار سهامدار جدید وارد بورس شدهاند.
این رقم در ماه پایانی سال ۹۸ از مرز ۱۷۲ هزار نفر هم عبور کرد.
مطابق این اطلاعات پارسال در مجموع ۸۲۲ هزار سهامدار جدید وارد بورس شده اند که با اضافه شدن این تعداد سهامدار، جمعیت کل سهامداران بورس به ۱۱ میلیون و ۶۵۵ ه
چند وقت پیش به اتفاق خانواده از یک مسیری رد می شدیم که دوطرفه هم بود، سمتِ ما و یکم جلوتر یه گودی خیلی بد بود که سال هاست وجود داره. همیشه وقتی به اون گودی می رسیدم از لاین مخالف می رفتم که داخلش نیفتم. امّا آخرین دفعه از سمت روبرو ماشین میومد و نمی شد کاری کرد و افتادم داخل گودی و احساس کردم جلوبندی ماشین داغون شد. همون لحظه ناراحت شدم و گفتم من اگه به جای این خونه ی روبرویی بودم یه لمری، سیمانی چیزی می ریختم داخل این گودی که مردم انقدر اذیت نشن.
ای تو آن که صدای گریه ات حتی در سکوتِ مرگبارِ شب به گوشِ کسی نمی رسد؛ای تو آن که نگاه ها از تبرک به چهره ی مقدست محروم اند؛در کدامین قبه ی متبرکه به انتظار برخواستن بانگِ ظهورت نشسته ای؟در کجای آسمان با خدایمان برای ما دعا می کنی؟در کدامین شب از حوالیِ بی خیالیِ ما گذر کرده ای و گردِ پاکِ محبتت را بر دامان ما نشانده ای کِ اینچنین مجنونِ رایحه ی بهشتی ات شده ایم؟کجای زمان برای ما دستانت را به سمتِ خدا گرفته ای کِ در دل شب نامت بر قلب هایمان درخش
the great gatsby-2013
نیک: گتسبی به نور سبز ایمان داشت، به آینده لذتناکی که سال به سال از پسِ ما میگذرد. اگر اینبار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید، و دستهایمان را به دوردستها درازتر خواهیم کرد… و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایقهایمان بر خلاف جریان آب پارو میزنیم، و پیوسته به سمتِ گذشته رانده میشویم.
دریافتشرکت سمات صنعت سپاهان
طراح و تولید کننده آسیاب صنعتی میکرونیزه
پودری
آسیاب ریموند چیست؟قیمت آسیاب ریموند؟آسیاب
ریموند دست دوم
آسیاب ریموند از تکنولوژی های نوین در صنعت
خردایش و آسیابهای صنعتی میکرونیزه می باشد،که بصورت عمده بمنظورخردایش و
میکرونیزه کردن سنگهای غیر قابل اشتعال و انفجار می باشد و بیشتر در صنایعی
مانند:صنایع معدنی،متالوژی،شیمیایی به کار میرود.ساختار آسیاب به شکلی می باشد که
در آن غلطکهایی به کمک فنر به شافت اصلی
نصب رایگان
- کلیات دعاها شامل:
--جوشن کبیر+صوتی
-- بخشی از ابوحمزه ثمالی+صوتی
-- استغفاز از امیرالمومنین+صوتی
-- حضرت زهرا علیهاالسلام(جهت دفع جن،شر و بدی)+صوتی
-- از دعاهای نیمه شعبان+صوتی
-- از دعاهای نیمه شعبان+صوتی
-- از دعاهای نیمه شعبان+صوتی
-- از دعاهای نیمه شعبان+صوتی
-- دعای هر روز ماه رجب+ صوتی
-- دعای اللّهم بلّغ مولای صاحبَ الزمان+صوتی
-- دعای استغفار قبل غروب 5 شنبه + صوتی
-- دعای مظلوم به نیت مظلومیت + صوتی
-- دعا جهت دیدن و رؤیت حضرت مهد
طرح جامعِ بیستوپنج سالهیِ تهران در دورانِ شهرداری او انجام گرفت؛ سرعتِ ساخت و ساز در پایتخت در زمانِ شهرداریِ نیکپی به اوج دورانِ خود رسید و تهران به سرعت به سمتِ تغییر و مدرن شدن پیش رفت. او برای آبادانیِ تهران بسیار زحمت کشید و در زمانِ او تهران کاملا متحول شد.
او به اتهاماتی چون: برطرف نکردنِ مشکلِ ترافیکِ تهران و کمک گرفتن از مهندسینِ فرانسوی برایِ راهاندازیِ مترویِ پایتخت تیرباران کردند.
[عکس 972×1280]
مشاهده مطلب در کانال
نفس دیدارهای دانشجویی بهنفع «او»ست. در فرصتِ محدودی در همهمه نوچههایش باید حرفهایی را بزنی که فرصتی برای تبیین اصولی آنها دربرابرِ رسانهها نداری، و بهجای تو، او وقت بینهایتی دارد تا با اطلاعاتِ تحریفشده، و با استدلالهای احمقانه دوباره اذهانی را سمتِ خودش بکشاند که بهراحتی خامِ مغلطهها میشوند. فرداش هم نوچهها گوشه عکست با فونت درشت مینویسند «این یعنی آزادی بیان» و پخشِ کلونیهای مجازیشان میکنند، چون جلوی چشم هم
چیزی درونِ افکارش گره میخورد و دردی شقیقههایش را تا سَر حد، میسوزاند؛ باید چیزی را درونِ مخیلهاش باور کند اما نمیخواهد دریابد دنیایی که به نیکی درونِ ذهنش ساخته است، چگونه واژگون او را میانِ زمین و آسمان، آویزان رها کرده است. باید میدانست انسانی که نامِ دوست را از صمیمِ قلب روی آن گذاشته است، همان دشمنی است که گلولههای تشنه به خونش را درونِ اسلحهی فلزی یک به یک اضافه کرده است، که چگونه قدم کوتاهتر از قدمهای بُلندش میگذارد
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد
به نام خدانامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دوسلاممحمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی ک
❓اصلا مگه میشه چهارشنبه باشه و تهران باشیمو حول و حوشِ 11 شب باشه و ما حرم سید الکریم نباشیم؟! انگار چهارشنبه شبها حضرت عبدالعظیم هم منتظرن از سمتِ ضلعِ شرقیِ حرم، مشرّف بشیم و بعدش خادما حرمو میبندن.
چهارشنبهی این هفته یکی از همسایهها خبر دادن بدنه و شیشهی ماشینِمونو با آشغال کثیف کردن! رفتیم دیدیم علاوه بر اون، چهار چرخشم پنچره!! تعمیرکار که اومد گفت پنچر نیس، چهار چرخو با چاقو چاک زدن و باید همهشو عوض کنیم! جناب سروان صِدام کرد
- مطمئنی نمیخوای مثل بقیه چشمبند ببندی؟
- آره، حرفشم نزن
- باشه، هرطور راحتی
جوخهی آتش بهخط، آماده برای آتش ... گوش به فرمان من ... آتش
افسرِ جوان بالای سرِ جنازهی نیمهجانِ افتاده کنارِ دیوار، ایستاد، هنوز بهزحمت نفس میکشید، کُلت کمریأش را درآورد، به چشمانِ بازش خیره شد، نوکِ لولهی کُلت را به سمتِ پیشانیاَش نشانه گرفت، صدای تیرهای خلاص یکی پس از دیگری به گوش میرسید، لحظهای مکث کرد، به چشمانِ بیر
وقتی بهم زنگ زد و گفت میخواد ببینتم، برعکسِ یه ماهِ پیش که با زنگِ تلفنش ذوق زده شدم و قلبم گروم گروم شروع به تپش کرد، هیچ حسی بهم دست نداد، حتی دلم میخواست یه جوری میشد که نرم
اومد دنبالم، فقط گاز میداد و خیابونا رو بی هدف میچرخید
بی اهمیت به نگاهِ سنگینش روی سیگارِ توی دستم فندکشو برداشتم و تا ته کشیدم که بالاخره به حرف اومد
- دوروزه معلوم هس کجایی نه مسیجی نه تماسی
یه پفففف گفتم و رومو برگردوندم سمتِ خیابون
با حسِ گرمای دستش روی دستم برعکسِ
نیمههای شب بود که با صدای مامانجون، یعنی مادربزرگِ مادری ام از خواب بیدار شدم، آن زمان ما ساکنِ تهران بودیم و تابستانها میآمدیم قُم و میماندیم. از لذتهای قم خریدِ سیدیهای پلی استیشن از پاساژِ کویتیهای قم بود.
بیدارم کرد و گفت پاشو، داره از دهنت خون میره. ما هم که از عنفوان طفولیت حسّ و حال زندگی کردن نداشتیم، بلند شدیم و به زور خودمان را به سمتِ دستشویی کشاندیم و تُف کردیم، یک تفِ خونی بود و خونی که دائم در دهان جمع میشد.
دهان
تاریخ میخونی و دوست داری باور کنی این جرقههای کوچیک بالأخره به انفجار منتهی میشه.. حتی تصورش هم زیباست. حتی تصورش هم جریان خون رو توی تنِ مُردهم سریعتر میکنه.
پ.ن: اگر توی دینِ شما با گاز اشکآور و گلوله به استقبالِ مردمی میرن که از فرط بیچارگی تحملشون ته کشیده، اگه طرفدار کسی هستید که سمتِ مردم تفنگ میگیره فقط به دلیل اینکه شعارِ دینداری میده، برید یه نگاهی جلوی آینه بندازید به خودتون. به چشماتون. به کوهِ بیشرفی و حماقت.
پ.ن دو:
❓اصلا
مگه میشه چهارشنبه باشه و تهران باشیمو حول و حوشِ 11 شب باشه و ما حرم سید
الکریم نباشیم؟! انگار چهارشنبه شبها حضرت عبدالعظیم هم منتظرن از سمتِ
ضلعِ شرقیِ حرم، مشرّف بشیم و بعدش خادما حرمو میبندن.
چهارشنبهی این هفته
یکی از همسایهها خبر دادن بدنه و شیشهی ماشینِمونو با آشغال کثیف کردن!
رفتیم دیدیم علاوه بر اون، چهار چرخشم پنچره!! تعمیرکار که اومد گفت
پنچر نیس، چهار چرخو با چاقو چاک زدن و باید همهشو عوض کنیم! جناب سروان
صِدام
ابهام 0 از 4
پسر پشتِ میز تحریرش نشسته بود و نامهای مینوشت
ولی تا به پایانِ نامه میرسید مجبور میشد کاغذ نامهاش را دور بیاندازد و عوض کند
نه به این خاطر که کلمات را اشتباه مینوشت
مشکل کاغذش بود که از اشک خیس میشد
یک دفعه دستانش قفل شد
قلم از دستش افتاد روی کاغذ
سرش را عمود به سمتِ سقف گرفت
دهانش باز شد و دودی از دهانش بیرون آمد و هالۀ سیاه رنگ بزرگ و بزرگتر شد
دست و پا در آورد و شبیهِ شبحِ انسانی سر افکنده را درست کرد
پسر برگشت و از بی
صدای گوشخراشِ ناقوسِ کلیسا را با گوشهای کورت بشنو! صدای شیههی کلاغهای پیر را با چشمانِ پلیدت ببین! دستانی که به سمتِ پروردگارت برای نابودیِ دیگران دَرهَم گِره کردهای، سَرانجام خرخرهی بیجانِ دیگری را نشانه خواهد رفت. چه چیزی درونِ تاریکی خرخرهی نازکِ تو را نوازش خواهد داد؟ من همان سایهی مرگم که همانندِ بختکی ثقیل، درونِ سیاهی، لاشهی بیجانِ تو را با چشمانی باز، نشانه خواهد رفت. چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه ب
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم
و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم .حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ،
قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم
و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسایل و چیزها می رنجانیممایی که قرار نیست بمانیم ،مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که
نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ،از جایی که ندیده ایم ،به جایی که نخواهیم ماند ،و در زمانی که نمی دانیم !کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشدما اینجا به غیر از خودمان ،و خدایِ نا
❓من کتابهای پائولو کوئلیو رو خریداری کردم چکارشون کنم؟ بخونم؟
✅ پائولو کوئلیوی برزیلی اسلام رو دینی شایسته احترام می دونه و گفته: "در اسلام چیزهایی یافتم که در دیگر ادیان آسمانی ندیدم". اما به هر حال آثارِ ایشون اشکالاتِ فاحشی داره. دلیلِ اقبالِ جوانان به کتاب های ایشون اینه که قالبِ نوشتاریِ پائولو کوئلیوی "رمان" هست. مثلا کتابِ "کیمیاگر" ایشون پر فروش ترین کتابِ سالِ ایران شد!!!
⛔️ پائولو که به گفته خودش آدمى افراطى است و هیچ وقت میانه
حقیقت توسل
بخش سوم
اقسام توسل
با نظر به اینکه چه چیزی در توسل واسطه قرار می گیرد میتوان توسل را به چند دسته تقسیم کرد:
۱- توسل به اسما و صفات الهی که یکی از راههای طلب مغفرت از خداوند و استجابت دعا، قسم دادن خداوند به اسما و صفات اوست ترمذی در کتاب خود نقل می کند:
پیامبر صلی الله شنیدند که مردی میگوید:<< اللّهم اِنّی اسئلک بأنّی أشهد أنّک أنت اللّه لا إله إلّا أنت الاحد الصمد الّذی لم یلد ولم یولد ولم یکن له کفواًً أحد >>(خدایا تو را قسم
ه. از خودم میپرسم که آیا واقعا دورهی عشقهای بیحساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونهش رو شستن؛ تموم شد؟
دیروز که نشستهبودم روی صندلی، اونپسرهی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شدهش نگاهم میکرد، محتویات معدهم به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود میکردم نمیبینمش و همهی چیزایی که در برخورد با این موجود
معلمبودن چیز ترسناکیست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تماموقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والاییست که وقتی پشت میز مینشینی برایت قائل میشوند. من تا دیروز دانشآموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی میشدم. معلمی که یکعلم را منتقل میکند و میتواند بداخلاق و کسلکننده و مفرتانگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگپژوهش بودن، واقعاً من را میترساند. درست است که دلم غنج میرود وقتی جایی، میگویم 《 بچههام》 و وق
چند شب پیش مثل هر شب در اتاقم را بستم و بخاری را روشن کردم. خیلی زود و راحت در تنهایی و سکوتِ اتاقم به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم اما مثل همیشه نبود! صبحی بود که قرار بود من چشمانم برای همیشه باز نشود.صبحی با طعم بُهت و حیرت! صبحی که چشمانم با خیره شدن به لولۀ در آمده از پُشتِ بخاری باز شد!
شب هنگام مرگ در اتاقم قدم زده بود. و شاید هم در گوشهای از اتاقم ایستاده و خیره شده به منی که غَرقِ در خواب بودم. او فقط دستی به من کشیده و از دریچۀ کولری که بالا
چه کسانی از اصحاب پیامبر(ص) بالاترند؟آن صحابی گفت که یک حدیث خوبی برایتان نقل میکنم؛ یک روز مثلاً صبحانه یا ناهار در خدمت حضرت بودیم و غذا خوردیم؛ ابوعبیده که جزو رجال معروفِ دوروبرِ پیغمبر بود [حضور داشت و گفتیم:] شما کسی بهتر از ما هم میشناسید؟ اوّل که به تو ایمان آوردیم، اسلام را اختیار کردیم؛ بعد هم که با تو آمدیم و جنگ کردیم؛ بهتر از این چه میشود؟ شما کسی بهتر از ما را سراغ دارید؟قالَ: بَلی قَومٌ مِن اُمَّتی یَأتونَ مِن بَعدِکُم
غریبه از تو، غریبه با خودم. دور افتاده از تمامِ خود بودنم. توی پیچ ها و مسیر هایی نامربوط و جدید. توی یک رقابتِ ناخواسته کثیف، توی داستانی نانوشته سر برآورده ام و آنجا، با گیاهی معمولی چندان تفاوتی نخواهم داشت. توی این داستانِ "اهمیت نداشتن". یک جور هایی کمرنگ تر از قبل و نامرئی، قدم می زنم با کفش هایم، اگر بفهمی. خالی از حماسه روی خطی صاف، خالی از تمامِ خود بودنم. از یاد بردن خاطرات و آدم دیگری شدن، برایت همه ی اینها کافی نیست؟ کمتر مخاطب شدنت ا
هرچقدر که به انتهای کارشناسی نزدیک تر میشم بیشتر میرم تو فکر و هر روز بیشتر به عمق این هزارتوی عجیب فرو میرم. اینکه آیا اصلا ارشد بخونم یا نه؟ اینکه اگر قراره بخونم چی بخونم؟ اینکه اگر قراره نخونم پس چیکار کنم؟ خیلی از اوقات نگرانیم از تحصیل جدا میشه و میره سمت شغل.
شاید پارسال با قدرت و مصمم میگفتم که میخوام برای ارشد گرافیک بخونم و حتی کتاب هاش رو هم خریدم و کلاس خط رفتم و نستعلیق یاد گرفتم! ولی بعد دو به شک شدم که آیا رشته های مدیریت میتونن
«به نام خدایی که در همین نزدیکیست»
و اما قربِ نوعِ دوم که قربِ بنده به خداست.انسان به صورتِ ابتدایی از خدا دور است و در دورترین فاصله ها قرار دارد. رابطهی قرب رابطهی طرفین است، اما در موردِ خدا و انسان مستثناست.لذا در موردِ انسان قرب به کار برده نمیشود بلکه تقرّب به کار میرود. تقرّب یعنی نزدیک نیستیم ولی باید کاری کنیم که قرب پیدا کنیم.
رفتن به سوی خدا هم ۴ مرحله دارد که در قرآن ذکر شده است:
۱. «وَافعَلوا الخَیرَ لَعَلَّکُم تُفلِحون»
دلم از تمامِ دنیا یک کلبه ی چوبی می خواهد ، میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز .کلبه ای قدیمی و دِنج ، که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود .کنارِ پنجره اش که نشستم ، یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود .شب هایِ تابستان ، رویِ پشتِ بامش دراز بکشم ، از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش ، جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش، سفر کنم .و شب هایِ زمستان هم ، با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز ، کنارِ آتشِ شومی
تصمیم گرفتهم براتون از زندگیم بگم. مدتهاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست مینویسمش.
توی دورهی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس میکردم که دیگه میتونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس میکردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
فساد مدام خودش را بسط میدهد. ولی پاکی باید مدام از خودش مراقبت کند و معمولاً چیزها نمیتوانند پاک بمانند.
این حرف را حدود سه یا چهار سال پیش، متوجه شدم. تابستان بود، تهران، خانهی امین، یادداشتهای آندرهی تارکوفسکی را ورق میزدم و این حرف را خواندم و از آن وقت به بعد، در این سالهایی که زندگی کردهام مدام جلوههای مختلف این عقیده را در زندگیام مشاهده کردهام. هرشکلی از مرض بسط مییابد. ناامیدی ناگهان ضرب در هزار میشود. فساد همی
چند روزیست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز اینگونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.
دلم میخواست کجا باشم.
نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.
بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژههای مسحور کنندهی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمیشدم.
اشکهای
کشته شدن قاسم سلیمانی، سردار ایرانی، مهر تائیدی بود بر عدم وجود پدیده ای غریب به نام "تفکر" و پدیده ای غریب تر به نام "حق" و حق شناسی!
کاش از دفاع دروغین از انسانیت دست برداریم.
کاش نقاب خوش رنگ و لعاب وطن پرستی، و نقاب به قول شما تیره ی دین پرستی را هم از صورت هامان برداریم.کاش به جای هوچی گری و "توهین" کمی هم به تفکر و سکوت متمایل باشیم.
از حرص مغز هایتان ورم کرده؛انقدر جای اندیشه و تفکر را با حرف های هجو و اغوا گرانه ی رسانه ( هر رسانه ای ) پر کرد
«به نامِ خدایی که در همین نزدیکیست»
یکی از مفاهیمِ قرآن «قرب» به معنی نزدیکی است که یکی از مضامین و محورهای عرفانِ نابِ اسلامی هم میباشد.این واژه در قرآن به ۲ صورت به کار رفته است:
۱. قربِ خدا به انسان۲. قربِ انسان به خدا
اصل در عرفان، «قربِ خدا به انسان» است؛ یعنی خدا به انسانها نزدیک است.آدمی هم میتواند به سمتِ خدا حرکت کند اما اصلِ اول با اصالت است و دومی تبعی است.در حقیقت اگر انسان به سمتِ خدا میرود بخاطر این است که خدا به انسان نزد
بعضی از سربازهای اینجا (اینجا یعنی پادگان) معتادند. این جمله را جوری بخوانید که انگار دارید یکی از بدیهیترین چیزهای دنیا را میخوانید. مثلن انگار دارید میخوانید «آب در صد درجه به جوش میآید» معتاد به سیگار و مشروب نهها، اینها که روال روزمرهاست. به چیزهای دیگر؛ بیشتر گُل. اکثرشان همدیگر را میشناسند و در روزهای خماری خیلی خوب هم را پیدا میکنند و «متاع»شان را با هم تقسیم میکنند و میروند فضا. تا حالا با لباسِ قهوهایِ پلنگی
پارسال 12 بهمن بود که ناکجای عزیزمو ترک کردم به سمتِ شیراز؛ خانهی پدری.
پسرداییم بعد از یکی دو سال اومده بود ایران و از اونجایی که نزدیک ترین دوستانِ هم بودیم میبایست که منم سریع برگردم که 2-3 روزی رو ببینمش. و 12 بهمن از ناکجا حرکت کردم و 13 بهمن رسیدم به شیراز...
چه رسیدنی؟ چه آشی؟ چه کشکی؟
بعد از اون روز هیچوقت نرسیدم. فقط رفتم. رفتم و نرسیدم. وامانده از هر طرف...
پریروز سالگردِ ترکِ ناکجا برای همیشه بود. البته که خردادِ امسال رو هم کامل اونجا ب
به گزارش اباریق،سید قاسم موسوی قهار ذاکر اهل بیت (ع) و مناجاتخوان سحرهای ماه مبارک رمضان شب گذشته پس از تحمل یک دوره بیماری به رحمت الهی پیوست.
موسوی قهار مدتها از سرطان حنجره رنج میبرد و پس از عفونت در مجرای تنفسی در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده بود.
موسوی قهار مناجات خوان، قاری، مداح و شاعر در سال ۱۳۲۷ در خمین به دنیا آمد.
او اولین دعای سحر ماه رمضان را بعد از انقلاب اسلامی خواند که بعد از سالها هنوز در سحرگاهان رمضان از صدا
کتابی گریان به سمتِ خانهاش میدوید. پشتِ در رسید و با مشتهای کاغذیاش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورقهایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشتهایش را به درِ خانه میکوبید و جیغ میکشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پ
امروز یک شنبهست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.
صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.
وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آ
ای سایه یِ بالا سرِ خواهر، برادر
ای جانِ از جانِ خودم بهتر، برادر
خواهر همان احساس مادر بر برادر
دارم برایت می شوم مادر، برادر
**
ای سوره ، چشمی بر منِ آیه بیانداز
یعنی نگاهی هم به همسایه بیانداز
یک بار دیگر بر سرم سایه بیانداز
بر خواهرانش سایه دارد هر برادر
**
چیزی به غیر از چشم تر دارم؟ ندارم
از گوشه ی زندان خبر دارم؟ ندارم
اصلاً نمی دانم پدر دارم ؟ ندارم؟
دیدم کمالاتِ پدر را در برادر
**
از جانب زُلفت صبایی می فرستی؟
با التماس من دعایی می فرستی
فکر کنم من از سن 7 سالگی تا به امروز که 28 سال سن دارم، اگر اغراق نکرده باشم بخشِ عمده ی سنم رو با کامپیوتر و اینترنت گذروندم.البته تمامِ این ها تا زمانی بود که واردِ بازارِ کار شدم یعنی تقریبا 18 سالگی، بعدِ اون زمان دیگه میشه گفت این اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت و بازی نهایتا 2 -3 سال بعد پایدار بود. با اینکه هنوزم وقت های خالی ام رو همینطوری میگذرونم اما خب نسبت به اون زمان قطعا خیلی خیلی زیاد تغییر کرده. اما اصلِ داستانی که دوس داشتم واسه شما ه
کم کم هلالِ ماهِ خدا می رسد ز راهاوقاتِ نابِ اهلِ بکاء می رسد ز راه
مهمان کند خدا همگان را به سفره اشوقتی که ماهِ جود و سخا میرسد ز راه
گُل میکند به لب همه دم ذکر یا علیزیرا بهارِ اهلِ دعا می رسد ز راه
ماهِ مجیر و جوشن و شب های عاشقیماهِ جنون و ماهِ صفا میرسد زِ راه
دستت دراز کن چو گدا سمتِ سفره اشوقتی گدا به پشتِ گدا میرسد ز راه
امضا کند خدا گذر از نار دم به دمچون ماهِ توبه ، ماهِ عطا میرسد ز راه
وقتی که ماهِ خوبِ خدا رو کند به مافرصت برای ترکِ گنا
بسم الله؛سال 85.86 روی پایان نامه دوره کاردانیم کار میکردم که یک وب سایت فرهنگی اجتماعی بود. اون سالها خیلی در زمینه مسائل فرهنگی اجتماعی فعال بودم و خیلی دوست داشتم یک سایت هم راه بندازم و محتوای فرهنگی هنری توش منتشر کنم. اسم سایتم رو هم گذاشته بودم « الف» . ایده ای که دو سه سال بعد تبدیل شد به « کافه جوانی » و البته هیچ وقت هم فرصت این رو پیدا نکردم که به شکل کاملی اجراش کنم.
امشب موضوعی پیش اومد که یاد اون سایت افتادم . مدتی بود تصمیم گرفته بود
سلاممممم علیکممممممم:D
حالتون چطوره؟!;)
من اومدم با زنگِ درس زندگی ;) بخونید:
هیچ قدم کوچکی بیاهمیت نیست. قدمهای کوچکمان را بیارزش نبینیم. مهم نیست به هدف برسیم یا نه، همین که در مسیرمان یک قدم هم به هدف نزدیکتر شویم یعنی حرکت. هیچ حرکتی بیارزش نیست. اگر مدام فقط به «هدف رسیدن» را در نظر بگیریم لذتِ تلاش و شکست و حرکتِ دوباره را از دست میدهیم.
به نظرم هدفِ ما نباید رسیدن به هدف باشد، بلکه باید در مسیرِ هدف به جلو حرکت کردن باشد.
ح
معشوقه پاییزیام ؛ سلام.
همیشه برای من تاریخ تولدت پُر از لبخند و عشق بوده و خواهد بود. من عادت داشتم هر موقع که سر کلاس درس بودم بعد از پایان کلاس ، تاریخ روز را گوشۀ کتابم یادداشت میکردم و وقتی به بیست و سوم مهر ماهِ هر سال میرسیدم ، زیر تاریخ مینوشتم «دنیا از چنین روزی زیبا شد». و هیچ کس نمیدانست که این زیبایی دنیایِ من کیست.
تو متولد شدۀ مهری و دخترِ پاییز. مهرت عمریست به دلم نشسته و ریشه کرده در خاکهایِ قلبم. و چه گُلهایِ مریمی
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشکهای نشسته روی شاخهی شاهتوت هم آتش لذتش را شعلهورتر میکند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرفشویی ایستاده است و برای خودش شعر میخواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
_چیه؟
_ هیچی!
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاهش کردم، نگاهم کرد، خندید!
گفتم: پس چرا داری لالایی میخونی
دانلود آهنگ جدید رضا پیشرو بنام هفت+پخش آنلاین + متن
♬♪♪♫♪♬
Download New Song By Reza Pishro Called Haft+Text
Danlod Ahang Reza Pishro Jadid | Haft
برای دانلود آهنگ رضا پیشرو با نام هفت لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
برای دانلود آهنگ هفت پیشرو با کیفیت مطلوبتان روی لینک های زیر کلیک کنید:
پخش آنلاین آهنگ جدید رضا پیشرو :مرورگر شما از Player ساپورت نمی کنددانلود آهنگ
کیفیت متوسط :
کیفیت عالی :
.lyric
{
background:#0892CD;
color:white;
padding:10px;
text-align:center;
line-height:1.5;
border-radius:7px;margin:7px 0
دانلود آهنگ جدید رضا پیشرو بنام ۷+پخش آنلاین + متن
♬♪♪♫♪♬
Download New Song By Reza Pishro Called Haft+Text
Danlod Ahang Reza Pishro Jadid | Haft
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود آهنگ رضا پیشرو با نام هفت لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود آهنگ هفت پیشرو با کیفیت مطلوبتان روی لینک های زیر کلیک کنید:
پخش آنلاین آهنگ جدید رضا پیشرو :مرورگر شما از Player ساپورت نمی کنددانلود آهنگ
کیفیت متوسط :
کیفیت عالی :
.lyric
{
background:#0892CD;
color:white;
padding:10px;
text-align:center;
line-height
پردهی اول
زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اونورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کولهپشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اونقدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موق
این چند روز دچار افسردگیِ شدید شدم. عصبی ام، دلتنگم، بی حوصله ام و کلافه . پاییز هَم بی تاثیر نیست . تمامِ حسایِ بدِ دنیا رفته تو وجودَم. دوباره دلتنگش میشم هِی .. گفته بود بهم تایم بده مثِ قبل میشیم . سه شنبه بود که پایِ قولش نموند و گفت نمیشه . اینستا رو نمیتونم درست کنم. منم عصبی شُدم گفتم به جهنم دیگه رفیقی به اسم مَن نداری .. فرداش زنگ زد نشُد ج بدم .. دوباره فرداش زنگ زد. سخت بود اما جواب دادم .. حرفایِ تکراری .. جی افش رو میخواد نگه داره ، نمیتونه
دانلود آهنگ جدید رضا پیشرو بنام هفت+پخش آنلاین + متن
♬♪♪♫♪♬
Download New Song By Reza Pishro Called Haft+Text
Danlod Ahang Reza Pishro Jadid | Haft
برای دانلود آهنگ رضا پیشرو با نام هفت لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن آهنگ جدید رضا پیشرو با نام 7
♬♪♪♫♪♬
ما سرطان ، مث سرطان مث سرطانیم
از هم استفاده میکنیم مثِ تلفن همگانی
تو خلاف کار نیستی خلاف کار نیستی خلاف کار
برای دانلود آهنگ هفت پیشرو با کیفیت مطلوبتان روی لینک های زیر کلیک کنید:
پخش آنلاین آهنگ جدید رض
متن دانلود آهنگ دریا از مسیح و آرش
سختیای زندگی رونمیشه آسون گرفتبا حلب پاره نمیشه سقفی تو بارون گرفتنون بیار کباب ببراسمِ یه بازی بود فقطتو صفِ شلوغِ فقرحتی نمیشه نون گرفتاین روزا از رو نداریعاشق و معشوق میشنمن یه لیلی میشناسممهرشو از مجنون گرفتدختره گل فروش از بس کهگلاشو نفروختکاسه گدایی رو به سمتِ این و اون گرفتمردی که گلیمشو از توی آب درنیاوردیه اتاقِ بی اجاره گوشه ی زندون گرفتهیچ کسی زیره پرشگله رو به چرا نبردنی شکست و رنگ زوزهصدای چ
نشسته بودم کنارش، رویِ صندلیِ چوبی، تویِ یکسالی که ندیده بودمَش چند چینِ عمیق افتاده بود گوشه ی چشم هاش... نگاهَش را چرخاند رویِ دستَم، دستِ چپَم و احتمالن انگشتِ خالی ام که مثلِ خودش حلقه ی طلایی با نگینِ برلیان نداشت و این حرفها ..."هنوز مٌجردی تو؟ " نگاهم را چرخاندم رویِ دست هام و قدرتمند گفتم" میبینی که "، درحالیکه داشت حلقه أش را تویِ انگشتَش میچرخاند گفت: "بهتر بابا، ازدواج چیه آخه، راحت زندگیتو کن و خوش بگذرون" لبخند زدم، این حرفها را قبل
بیست و یک بغضِ کوچک
(1)
باد
دفتر عمرم را ورق می زند.
همه چیز از ذهنم می گریزد.
فقط تو را می بینم
که بی هیچ علّتی
قرینه می شوی!
(2)
صدای خرد شدن استخوان هایم
سلسله گفتار تو را
حاشا می کند.
تو امّا با این صدا نیز
به خود نمی آیی!
(3)
من به خود آمده ام.
در زمانی که دیگر دیر است.
و این مردمان دارند مرا
مدفون می کنند.
(4)
نمی دانم
گل های سرخ چه گناهی داشتند؟
که زیر کفش هایت، پر پرشان کردی
و من کردارت را
با غرورت اشتباه گرفتم؟
(5)
تو را به طرز نامحسوسی
می کِشند به
گفته بودم شبها میرم تو یه فستفود کار میکنم؟
یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی.
این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راهراهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.
ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچگوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که ات
گفته بودم شبها میرم تو یه فستفود کار میکنم؟
یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی.
این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راهراهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.
ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچگوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که ات
- اینجا حریم دروازه است. ازین سر تا آن سر. سه تختهسنگِ بزرگ را ایستاده سمت چپ میگذارید و سهتای دیگر را به همان سیاق در منتهیالیهِ سمتِ راست.
+ به چشم! آهای! سنگها را بکشید.. این یک، خوب است، حالا دو، مراقب باشید فاصله نیفتد! حالا س..
- اینکه ششتا شد!
+ باید سهتا میشد، مطمئنم دو تخته بیشتر نگذاشته بودیم!
- ششتاست!
+ ب..ب..ب..بله، بله..!! دستور چه میفرمایید..
- خب جابهجایشان کنید!
+ این از اصل کار سختتر است سرکار، مو لای درز هیچ کدامشان نم
3 روز بود که از اتاقم تکون نخورده بودم. به نظر من که فقط با یک بی خیالی ممتد می شد این چند روز تنهایی رو رد کرد، از همون نوعی که این دوست سرخوشمون «محمد» داره، ظهری با شنگولی خاص خودش اومده بود اتاق، میگفت بریم باغ کتاب! منم که مثل جنازه های نیمه جون پرت شده بودم یه گوشه گفتم آخه بابات خوب! ننه ت خوب! آخرین شب پاییز، اونم جمعه، کی دل و دماغ داره بره اون سر شهر، باغِ کتاب، دیمبل و دیمبو بشنوه؟! گفتش انار میدن بیا بریم! گفتم برا منم بیار!.
*
بعد نماز م
درست یک هفته است که چپیدهام در خانه و مدام چای زنجبیل با لیموعمانیِ تازه میخورم. این ترکیب، حالم را بهم میزند اما مجبورم. نمیدانم چه کسی این را گفته؛ اما شنیدهام که میگویند معجزه میکند. راستش؛ خیلی وقت است که در زندگیام، معجزهای رخ نداده. شاید خدا این ویروسِ لعنتی را فقط برای من فرستاده تا از این زندگیِ نکبتبار، بیرون بیایم. تا قبل از شیوع این ویروس، حسابی سرگرم بودم. سرِ کارم را میرفتم و میآمدم. گهگاهی، اگر حالش را داشتم
به مقطع راهنمایی که رسیدم شدیدا به یکباره درسم افت کرد، خب دلیلِ خیلی روشنی داشت، گیم نت ها توی ایران شروع کردن به فراگیر شدن. البته من از همون دبستان هم درگیر بازی های کامپیوتری شده بودم ولی خب اون موقع نهایتا چندتا کلوپ با سگا و پلی استیشن 1 بودن، خیلی هم زمان نداشتیم.خب واسه ما هم هزینه اش سنگین بود هم از ترسِ اینکه خانواده نکشنمون زیرِ نیم ساعت بر می گشتیم خونه، واسه همین زیاد نمی تونست به درسم لطمه بزنه. یادم نمیره در بالاترین حالتِ مم
طریقه دریافت کد بورسی
برای انجام معامله در بورس، به کد بورسی نیاز است، این کد برای هر سهامدار منحصر به فرد بوده و برای دریافت آن همراه با مدارک شناسایی باید به یکی از شعبات کارگزاریهای دارای مجوز سازمان بورس و اوراق بهادار مراجعه کرد، همچنین برخی کارگزاریها امکان صدور کد بورسی بدون مراجعه حضوری را فراهم کردهاند، پس از دریافت کد بورسی، به همراه یک نام کاربری و رمز عبور امکان استفاده از سامانه معاملاتی آن کارگزاری فراهم میگردد.
آخرین
طریقه دریافت کد بورسی
برای انجام معامله در بورس، به کد بورسی نیاز است، این کد برای هر سهامدار منحصر به فرد بوده و برای دریافت آن همراه با مدارک شناسایی باید به یکی از شعبات کارگزاریهای دارای مجوز سازمان بورس و اوراق بهادار مراجعه کرد، همچنین برخی کارگزاریها امکان صدور کد بورسی بدون مراجعه حضوری را فراهم کردهاند، پس از دریافت کد بورسی، به همراه یک نام کاربری و رمز عبور امکان استفاده از سامانه معاملاتی آن کارگزاری فراهم میگردد.
آخرین
درجه ابهام
3 از 4
در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم
چاقو را در گیجگاهم فرو کردم
خون جاری شد
با انگشتانم دسته را گرفتم
چرخاندم و چرخاندم
مثل یک عروسکِ کوکی
میخواستم خودم را با درد کوک کنم
نشد
چاقو را در آوردم
این بار به چشمانم فرو کردم
میخواستم با کور بودن آرام شوم
آرام نشدم که نشد
چاقو را در آوردم
داخل گوشهایم فرو کردم
صداها خاموش شدند
ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند
راهی جز مرگ نمانده بود
ساعدم را بریدم
هر دو رگ دستانم
درود بر 365
شما:
سلام ودرود تا حالا اینطور معنی نشده بود این آیات برای من چقدر تفاوت پس این ماییم که سختی را برمیداریم در صورتی که آسانی هم همانجاست به این راحتی بسیار سپاسگزارم
آگاهیگاه (بنده30):
تأکید خداوند بر تفکّر و ارزش تفکّر در قاموس حضرت الهی، جنابِ الله تعالی بر همین مبناست که آدمیان مدّعی سمتِ «ایشان» بر اساس اندیشه «ایشان» را احترام و اکرام کنند نه بر اساس جهالت و دنباله رَوی از مدّعیانی که دیانت حضرتشان را به بازی گرفتند و نفرت انسا
سلام
برخلاف اغلبِ مراسمهایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنیبشری تو اون سرما، اونجا نبود.
وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.
به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟
گفت بیا.
منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چ
إن شاء الله رفتنی شدیم، تا دو روزِ آینده جمعیت داره کمتر میشه و یکی از فامیل که رفته تونسته رد بشه و الآن به نجف رسیده. هزینه مرز تا نجف بیشتر از ده دینار نیست، بیش از این مقدار ندید، پر خوری اصلا نکنید، چیزی که مطمئن هستید دوست دارید بخورید و الا مثلِ رفیقِ ما دائم مریض میشید و گلاب به در دیوار میپاشید.
اگر تنها میرید گوشی نبرید چون ممکنه دزدیده بشه و توی حرم اجازه نمیدن ببرید. کیفتون به شدت سبک باشه و فقط یک دست لباسِ بی ارزش بردارید.
نزدیکِ
مکالمهها ربطی به هم ندارند اما چون دربارۀ انسان هستند، از مربوط هم مربوطترند.
-من بیست سال سابقۀ وبلاگ نویسی دارم.
+چه گلی با یک سالش به سرِ ما زدی که با 20 سالش قراره بزنی؟
-داداشمون مسلط به زبان فرانسه هستند.
- با زبان فارسی چه کار خاصی کرده که حالا تصمیم گرفته با زبان فرانسه بکنه؟
- دفاعیه رو که انجام بدم، مدرک دکترام رو قاب کردم گذاشتم رو دیوار کفِ همه بِبُره. بعدشم به پشتوانۀ همین مدرکه که حرفام رو میزنم.
+ وقتی دیپلم گرفتی چه تغییری تو دنی
دلبرِ نازم ؛ سلام.الان که دارم این نامه را برایت مینویسم، رویِ صندلیِ اتوبوسم و بادِ کولرِ اتوبوس، کلِ فضا را خُنک کرده است. کنارم مردی نشستهاست که ریش و سبیلش رو به سفیدی رفته. اتوبوس تقریباً پُر است. اما تو نیستی. و این اولین باریست که بعد از عقدمان، تنها تکیه به صندلیهایِ این اتوبوس میزنم. و اولین باریست که قرار است به مدت طولانی تری ازت دور باشم. و چه بی قرار بودی وقتی چمدانم را در دستم دیدی. اشکهایِ پاک و زلالت بی اختیار جاری ب
عزیزدلم ؛ سلام.
در دوریت توانا نیستم. باور کن این حرفم را. الان مدت زیادیست که چشمم به چشمانت نیفتاده و دستم در دستانت گره نخورده است. روز شماری میکنم برایِ آن لحظه که دوباره بیینمت و جلویِ هر کس که باشد، در آغوش بگیرمت. در دوریت همچون آدمی بی پناهم و سرگردان . همچون آدمی تنها در دلِ اقیانوسی بی انتها؛ خسته از تلاش و تکیه داده به گوشهای از قایق چوبیاش. در خیالم نشستهای و مثل همیشه میخندی. دلم برای نشستن در کنارت در گوشۀای از رواقِ دارالم
شنیدن
بزرگترشدن همان ازدسترفتنِ خُرده آرزوهای باقیماندهست. قانع شدن است. قبلتر میگفتی مهم نیست که باهوش نیستم، در عوض صبر میکنم. با حوصله دوساعتِ تمام روی یک مسئله نهچندان سخت وقت میگذارم. این پسزدن هربارهام از سمتِ مسئله را نادیده میگیرم، اینکه هربار نمیتوانم وارد فضای مسئله شوم، اینکه هربار چیزی را حل میکنم حسی از اینکه چیزی در ذهنم تغییر کرده، پیدا نمیکنم. حسی از این ندارم که الگویی را پیگیری کردهام و ردش را ز
آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.
روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوبنَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب،گر
توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینیاَش یک حُباب بیرون میآید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.
صدای گزارش
لِنگِ ظهر، مرد کهنهپوش رفت سمتِ رود
«خشْتهپل» گرفته بود طاقباز میغُنود
مَرد،خسته، رفت چایْخانهی کنار رود
کفخورَک به زیر پل حباب ازآب میربود
چای را که خورد، تند یکقدم جلو گذاشت
کهنهپوش توی مِجمَرش سپند کرد دود
دید پشت وانتِ لَکَنتهای نوشته است:
«کورْ چشم هرچه نانجیب و ناکس حسود!...»
توی کوچهای که پا گذاشت، باد میوزید
سرد بود؛ سردِ سردِ سرد... آس
به اسم رپ شروع کردم
بذری بودم که قد علم کردم
خیلیا گفتن رپ کردن جرمه جرمو شخصا میگیرم
گردن [کروس]
دنده به دنده ی این چرخ دنده ام
پاکه عینِ دلم کل پروندم
#رپ فارس شده
سربندم اگه ناراحتین خب من شرمنده ام هم مسکنم
و هم سردردم عجوبه ی رپ فارس بی برو برگردم
کج کلاه خان بودم دهنو کج کردم
اگه ناراحتین خب من شرمنده ام
[ورس یک]
خب برگ برگِ این دفترم تو نمیتونی
بذاری صفحه پشتِ سرم به شنگولی شراب و به تلخی زهرم من خودم
بحرم که ۲۴ی توو ساحل رپم هر دَم میکنم
ا
.
من ماندهاَم؛
که کدامین قابلهی پُراحساس زمانه،
اسارت شبها را،
در آمیزشِ نورهای شرقی حرام میکند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
بَر بلندای کدام شانه گریستهای،
که رودهای مجنونِ دلتنگی،
راهشان را، در پیچ و تاب سینهاش،
به سمتِ تپشِ نابههنگامِ شبانهی قلبها، کج میکنند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
از مزارعِ انگور، چهگونه گذشتهای،
که دیگر، تُنگهای بلور، از خونِ تاکهای بلند پُرنمیشوند؟
مگر نه آن است که عشق را،
به م
آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.
دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.
وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی ب
نقد کتاب سمفونی مردگان: مرگ ایران اسلامی با تمام افکار و اندیشه هایش
سمفونی مردگان ، اثر عباس معروفی
بهترین برداشت از کتاب:
مرگ تمدنِ یک جامعه، مرگ ایران اسلامی با تمام افکار و اندیشه هایش بهترین برداشت از کتاب سمفونی مردگان است.
جمله ی کلیدی رمان این است:
به نفع شماست که زیر نظر ما باشید.
نبض شما در دست ماست
بالاخره باد این پنکه های لردیک روز همه ما را خواهد برد؛
و اینها جملات تأکیدی است که به ظاهر در هذیان های فصل آخر کتاب سمفونی مردگ
الف.
سلام.
هدفِ زندهگی هرکسی مشخص است. شاید نویسنده یک کتاب بودن نهایت آمال کسی باشد، یا تلاش و اختراع برای زندهگی راحتِ بشر، یا حتا زندهگی و دامپروری در دور از همه ناکجاآبادها و یا حتاتر مردن در لبِ ساحل و صدایِ فریاد جهانیان را بلند کردن در سه سالهگی. همه چیز هدف خودش را دارد، حتا پیشبندی که خودش را از کیف صاحب جدیدش در حین دویدن پرت میکند پایین برای کشف دنیاهای جدید، شاید برای لباس یک عروسک شدن یا سوختن در آتشی که رهگذران را
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است
قسمتی از رمان:
با خنده به سمتِ پله ها رفتم و بعد از تعویضِ لباس هام سراغِ میزِ افطار رفتم…
رو به مامانی که آخرین چیزی که رویِ میز می ذاشت، سبدِ کوچیکِ سبزی خوردن بود،
گفتم:
پسرِ مضطربِ سکته ایت کجاست؟
شروع کردی؟! نرسیده هنوز…
ماشین ثبت نام کردم ها… یادم رفت بگم!
صدایِ سلامِ بابا رو شنیدم و بعد هم قرار گرفتنش سرِ میز!
بعد از دادنِ جوابِ سلام،گفت:
(رضا) نگفتی!
حینی که خرما دهان می گذاشتم و به ” قبول باشه ” گفتنِ مامان لبخند می زدم گفتم:
آره… یا
شنیدن
«ظهور علائم ارگانیک و محرک، اموری فرعی نیستند بلکه بررسی آنها جزء لاینفک مطالعهی هیجانات و عواطف است. هنگامی که عاطفهای مانند ترس را تحلیل میکنیم چه مییابیم؟ نخست و پیش از هرچیز تغییراتی در گردش خون، انقباض رگهای خونی، شدیدتر شدن ضربان قلب و سطحی و تند شدن تنفس مشهودند. احساس ترس، آگاهی به همین حالاتِ فیزیولوژیک است، چه در حالِ رخدادنشان و چه پس از آن که رخ دادهاند. اگر بکوشیم با نوعی آزمایش ذهنی همه علائم جسمانی را از
الان 31 روزه که ناکجای عزیزم. و از 10 روزِ پیش دارم برگشتن به خونه رو روز به روز به تعویق میندازم. و حالا تصمیم دارم فردا برگردم. فردا میرم ینی؟ هنوزم مطمئن نیستم. ممکنه برم و ممکنه نرم. بستگی داره فردا چی بخوام.
اگه فردا هم نرفتم، بخدا پس فردا میرم.
عصر رفتم کافه ی داش امیر. به جایی رسیده که وقتی اونجا بودم و هنوز حساب نکرده بودم سوار ماشین شد و رفت! منم چن دقیقه بعدش حساب کردم و کافه رو تک و تنها باقی گذاشتم و رفتم. دلم تنگ میشه برای این کافه، دلم ت
آنچه در ادامه خواهید خواند، بخشی از تلخیص (خلاصه سازی و ساده سازی) صاحب وبلاگ مشهود از کتاب «آداب نماز» امام راحل است، تلخیصی که کوشیده شده تا عملی ترین نکات را مد نظر قرار دهد:
* مراتب اولیه اخلاص، همراه است با عمل عبادی صرفاً برای کسب پاداش اخروی و جلوگیری از عذاب (علاقه به بهشت و ترس از جهنم). در مراتب بعدی اخلاص، .عمل عبادی، با انگیزه وصول به مقامات و مدارج انسانی و باطنی، و در مراتب عالیه اخلاص، با انجام عبادت صرفاً برای خدا و خشنودی او و لا
شنیدن (بدون این خوانده نشود.)
امروز، یکساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقهای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکهتکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هالهای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمینوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمیگشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپتاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه ه
اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت میکرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو میکرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجرههاش”. [9:26]
دوم: ساعت ۹:۰۱ بهم پیام میده که ”سلام. خوبی؟ میشه یه نیمساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش میگم آره. ۹:۳۰ زنگ م
دانلود آهنگ جدید رضا پیشرو| صلح+ متن + پخش آنلاین
♬♪♪♫♪♬
Download New MUsic By Reza Pishro | Solh+Text
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود آهنگ صلح رضا پیشرو لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن آهنگ صلح از پیشرو
♬♪♪♫♪♬
یه داستانِ دیگه
میشه اینو قطعش کنی؟
♬♪♪♫♪♬
فرشته ها میخواستن بیان
چون توو خاکم شده راهزن زیاد
میگن بدبختیا باز باید بیاد
ولی به این حرفا گوش نده پادزهر بیار
فاز منفیا برا خودِ خودتون
حوض شده پُر خون پُز شده پُر پول
مشته رو خودشون
چگوارا مُرد
انفاق هوشمند
خاطرم هست اولین بار معنای "نفق" و داستان موش صحرایی (مشاهده داستان) را از معلم عربی سال دوم دبیرستان شنیدم. بعدها دقیقتر خواندم که #انفاق یعنی پر کردن خلأهای جامعه اسلامی (مشاهده مطلب) ، یعنی هزینه کردن با هر آنچه داری. گاهی پول، گاهی زمان، گاهی آبرو و گاهی ذهن. برادر عزیزم، جناب نصیریکیا، در همین وبلاگ از انفاق گفته بود (مشاهده مقاله) . این نوشته ادامه و امتداد همان بحث است.
پیشتر (مشاهده مقاله) از لزوم #مجاهدت در عرصه اق
یا من هو عالِمٌ بکل شیء
آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.
یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم...حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا ز
دیروز قبل از ظهر یارو اومده بود جلو شیشه مغازه و انعکاس تصویر خودشو نگاه میکنه با یه سوزن افتاده به جون دندونش تا اون یه تیکه پوست گوجه ای که از نهارش باقی مونده هم بکشه بیرون و ببلعدش.
خوب یا باید کاری میکردم که در این صورت ممکن بود خجالت بکشه؛ و یا بیخیالش میشدم و نگاهش نمیکردم تا بره.
ولی خوب نمیشد.
یه زوج جوون نشسته بودن درست روبروی شیشه و قرار بود قرار داد ببندیم و اتفاقا از اون دست آدمهایی بودن که اشتباهی اومده بودن تو آتلیه من. چون اص
❓فضای مجازی مملو است از جملاتی منسوب به با یزید بسطامی؛ نظر شما در موردِ این شخص چیست؟
پاسخ
✅ الگو و اسوه ی ما، پیامبر است و آلِ او: "و لقد کان فی رسولِ اللهِ اُسوةٌ حسنة"؛ فارابی، فخر رازی، با یزید، خرقانی، ابن عربی، مولوی و... حتی اگر هم محاسنی داشته باشند، بی عیب نیستند. چرا که "العصمةُ مختصةٌ بأهلِها". ما رفتارِ عُرفا و علما را باید با سیره اهلبیت و آموزه هایِ قرآن، موردِ ارزیابی قرار دهیم.
❌ طیفور بن عیسى بن آدم مشهور به با یزیدِ بسطامی و
پنجشنبۀ هفتۀ گذشته بود که دلم هوای این را کرد که کتابی که در حال خواندنش بودم را کنار بگذارم و کتاب جدیدی را شروع کنم. کتابی که سریع بخوانمش و بعد از آن دوباره برگردم سر کتاب نخست. کوتاهبودنش برایم مهم بود. بلند شدم و نگاهی به قفسهام انداختم. کتابهایم را تقریبن براساس قطر و قطعشان مرتب کردهام؛ آنها که قطر بیشتر و قطع بزرگتری دارند سمتِ راستاند و آنها که قطر کمتر و قطع کوچکتری دارند سمت چپ. پس رفتم سراغ سمت چپی
دیشب حدود ساعت یک خوابیدم،صبح با اینکه دلم میخواست بیشتر بخوابم،6:30 بیدار شدمُ دیگه خوابم نبرد..صبحانه خوردم،نشستم سر کارام..ناهار ماهی سرخ کردم،یه سس هم با پیاز،سیر،رب انار و شیره ی خرما درست کردم که خیلی با ماهی عالی بود..کتاب خوندم..یه فیلم قبلها دیده بودم،دلم دوباره دیدنش رو خواست اما چون فرصت نبود،یکمیشُ دیدم..به نظافت شخصیم رسیدم..من خیلی به ندرت آرایشگاه میرم،خودم کارامو انجام میدم..ناخنهامم سوهان کشیدم،به دستهام لاک کرمی زدم و به پا
بشنوید و بخوانید!
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیادهرو را بهسمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهنم
درباره این سایت